رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

ورزشکار بودن رکسانا جون به اثبات رسید

رکسانا مامان سلام عزیزم رکسانا جونم الهی قربونت بشم من که انقدر ماهی . پنجشنبه شما تازه رفتی تو ٢٣ هفته بابایی رفت سرکار منم تنها بودم با خودم گفتم امروز حرکتهای رکسانا جون و بشمارم و ساعتهاشو بنویسم ببینم چه ساعتهایی بیداره ؟ تمام حرکتهای ریز و درشتت و که حس می کردم و متوجه می شدم نوشتم . بعضی ضربه هات محکم و جوندار بود بعضیهاش ضعیف و کومچولو . الهی مامان فدات بشه که تا باهات حرف می زدم جوابمو با ضربه هات می دادی ، منم کلی حال می کردم . ساعت 9.20 صبح 5 تا حرکت یا بگم ضربه زدی ساعت 9.35 حرکاتت 4 تا شد . صبحانه عسل و گردو خوردم  ساعت 10 بعد از صبحانه 1 ضربه ی محکم زدی معلوم شد عسل ها رفت تو جونت و قوی شدی فدات شم . 18 تا هم ضر...
27 مرداد 1392

رفتن پیش دکتر با رکسانا جون

سلام رکسانا مامان جوجه مامانی چطوره ؟ فداش بشم که خانوم شده و حرف گوش کن انقدر دوست داری باهات حرف می زنم تو هم تو جوابم حرکت می کنی الهی قربونت برم من . سه شنبه بعد از یک ماه دکتر کنعانی قرار بود بیاد و منم می خواستم برم پیشش خیالم راحت شه خاله فائزه هم می خواست بیاد و ببینه این دکتر خوب هست یا نه که اگه خوبه بره پیش این زایمان کنه بعد دختر عمه فهیمه هم گفت اونم میاد منم به بابایی گفتم صبح منو برد و اونجا و خودش رفت منم دفترچمونو تو صف گذاشتم و می خواستم 8 برم که تا اون موقع فهیمه اومد بعد به اون گفتم هم برای من و هم برای فائزه و برای خودش وقت بگیره منم رفتم سرکار زنگ زدم که برم فهیمه گفت عمه بهش زنگ زد و گفت مامان بزرگش فوت کرده باید...
26 مرداد 1392

مسافرت عید فطر با رکسانا جون

سلام رکسانای مامان اول اینو برات بگم ، هر چند وقت یکبار هی صدات می کنم و بلند داد می زنم رکسانا مامان بعد بابایی همش ادامو در میاره و می خندیم تا می گم سری ادامو در میاره تو هم قطعاً می شنوی و می خندی . بخاطر همین حالا دیگه اول مطلبم می نویسم رکسانا مامان جیگری ماه رمضون آخراش بود که تصمیم گرفتیم بریم درده چون همه عید فطر درده میرن پارسال هم رفتیم اونجا خیلی حال داد . چهارشنبه 16 مرداد ساعت 3 بابایی از سر کارش اومد و رفت دنبال کارای ماشین و آماده شدیم تا با خاله سمانه و دایی میثم بریم ساعت 5 بود رفتیم دنبال اونا و همه با هم رفتیم اونروز همشون به جز من روزه بودن منم تو ماشین یواشکی می خوردم که رکسانا جونم گشنش نمونه الهی من فداش بشم ....
23 مرداد 1392

عروسکهای رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه . جیگر من ما برای شما اتاق نداریم بخاطر همین نمی تونم برای شما خیلی چیزا رو بگیرم اولش خیلی ناراحت شدم و دوست داشتم بلند شیم و یک اتاق دیگه به خونمون اضافه کنیم ولی از اونجایی که باباجون و بابایی خیلی برای اینجا زحمت کشیدن و با سلیقه خودم خونه رو مرتب کردند و به ما دادن تازه 2 ماه هم گذشته بود دلم نیومد بلند شیم بعدشم می ترسیدم وسایلم داغون شه و حس و حال جابجایی رو نداشتم این شد که گفتم فعلاً رکسانا خانوم من و باباشو می بخشه تا انشاا.. یکساله شه و ما بتونیم از اینجا بلند شیم و برای رکسانا خانوم اتاقشو درست کنیم .من و مامانی قبل از اینکه شما باشی برای شما عروسک خریده بودیم هر جا می رفتم و خوشم می اومد...
20 مرداد 1392

ماه رمضان با رکسانا

سلام عزیزه دل مامان جیگر من الهی مامان فدات بشه . تو این ماه رمضونی که نتونستم برات مطلب بزارم الان که ماه رمضون تموم شد و عید شد اومدم برات بنویسم . عزیزه دل مامان شما انقدر خانوم شدی و حرف گوش کن که مامان و بابایی کلی حال می کنیم باهات که حرف می زنیم با ضربه هات جواب ما رو می دی قشنگم. ماه رمضون یه کم سیستممون بهم خورد آخه بابایی روزه می گرفت و ما دوتا می خوردیم . ساعت 8.30 با بابایی می اومدیم سرکار تازه چه کاری کل ماه رمضون شاید 3 ساعت کار کردم اونم شاید ساعت 2.30 هم می رفتیم روزهای چهارشنبه هم 1.30 می رفتیم کلی حال می کردیم . تازه ساعت 12 می رفتم نمازخونه ناهار می خوردم و یکم می خوابیدم خلاصه کلی حال می کردیم .تازه می رفتیم خونه دوبا...
20 مرداد 1392

اولین عشق وابراز محبت رکسانا به مامانش

سلام رکسانا جونم خوبی مامانی ، مامانی فدات بشه که دلم برات تنگ شده . عزیزم این چند روز سرم خیلی شلوغ بود و درگیر بودم بابایی سر کار بود که طی اتفاقی مچ پای راستش آسیب دید و این چند روز همش دکترو بیمارستان بودیم که خدا بخیر گذروند و مشکل حل شد و چیزی نبود ضربدیدگی بود که بابایی درد و تحمل میکرد و به من هم نمی گفت درد داره ولی من می فهمیدم الهی بمیرم بابایی این چند روز عذاب کشید تا الان خیلی بهتره و دردش هم کم شد به خاطر این بود که مامان بی وفا شد و برات ننوشتم آره فدات شم جیگر من رکسانای من دیگه داره خانوم میشه و بزرگ میشه مامان فداش بشه که تا الان حرکاتاش کوچیک بود و مثل ماهی و ریز ریز بود قشنگ قشنگ حس نمیشد دیشب حالم خیلی بد بود و گ...
2 مرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد